اینجا ونیز - اتریش (ایتالیا، اتریش 13): ایکا روما 2022: چشم به راه باش ونیز  

ساخت وبلاگ

بلیط که در جیبت باشد یعنی تاریخ داری و آغاز و انجام کارهایت به جایی ختم می شود. خیالمان که از بلیط برگشت به ایران راحت می شود، چمدانها را می بندیم و تصمیم می گیریم دورالوداعی با ونیز'>ونیز داشته باشیم. آخرین نفسها در هوای نمور و نیمه داغ صبحگاهی ونیز، با حسرت عجین است. هنوز ناشناخته ها و نادیده های فراوانی در ونیز هست که دل آدم را چنگ می زند اما مثل هر چیز دیگر زندگی عمر این سفر هم کوتاه است و لاجرم باید گذاشت و گذشت. دکه ها دارند بساطشان را که پهن تر می کنند و کم کم سر و کله توریستهای تا نیمه شب بیدار هم پیدا می شود و کافه ها در حال سرو برانچ (بین صبحانه و ناهار) هستند. قایقها و کشتی ها نفیرکشان از کانالها به دریا می زنند و هلهله شادی از سوی مسافران به وجد آمده در هوا پخش است.

شنبه 2 مهر ۱۴۰۱ است و دیدارالوداع ونیز چنان سرگرممان می کند و دل کندن از آن سخت است که زمان را فراموش می کنیم. با عجله چمدانها را بر می داریم و به سراغ اتوبوس دریایی می رویم. خوشبختانه مسیر را دیروز خوب یاد گرفته ایم و نگرانی نداریم فقط ترس از این داریم که زمان بندی را درست نچیده باشیم. می رسیم به ایستگاه فراویا و از زیر پل سه طبقه ای که پائین آب است و طبقه دوم ماشینها و طبقه سوم قطار، با هیجان می گذریم. ساعت 13.15 می رسیم به ایستگاه و کمی دلهره داریم چون هم خیلی شلوغ است و هم قطار ما در سکو نیست و هم نمی دانیم کلا کی به کیه. حرکت قرار است ساعت 13.35 دقیقه باشد. با این حال منتظر می شویم و در انبوه جمعیت رنگارنگی که از سراسر جهان در این نقطه جمع شده اند به سیاحت آدمها و لهجه ها و زبانها می پردازیم.

قطاری که قرار است ما را از کشور ایتالیا بردارد و از کشور اتریش'>اتریش بگذرد و در نهایت به کشور آلمان برساند، به شیکی و مدرنی قطار رم به ونیز نیست. در اینجا قطار با کوپه های جدا چندان رایج نیست و اغلب قطارها به قول خودمان اتوبوسی هستند.

چند پستی در اینستاگرام گذاشته ام و یکی دو نفر به طعنه و چندتایی هم با حسرت اشاره کرده اند که در مملکت ما درگیر کشت و کشتاریم و شما از اروپاگردیتان پست می گذارید. اما یک نفر هم با خشونت و بی ادبی تمام، چیزی برایم نوشت که با خودم فکر کردم اگر چه شرایط سختی است اما به قول گاندی در آخرین مرحله ساتیاگراها، ما هنوز آماده دموکراسی و تغییر نیستیم و اگر هم تحولی ایجاد شود دوباره تاریخ تکرار شده و بعد از چند دهه دوباره مجبور به انقلاب دیگری برای اصلاح روشنفکرنماهایمان هستیم.

با چشمی حسرتبار از ندیده های ونیز و امیدی در دل که یک روز بهتر حتما دوباره به ونیز خواهیم برگشت سوار قطار می شویم. وصف آنچه در مسیر قطار دیده ایم دشوار است و شاید زور قلم به آن نرسد. چرا که بعضی چیزها را باید از نزدیک دید و چشید. در مسیر چیزی که بسیار به چشم می آمد، مزارع منظمی بود که درختان کوتاهی داشت و به ردیف و خیلی دقیق درست شده بود. همه درختان به میله های قیم (تکیه گاه) و سیمهای نازکی که کنارشان کشیده شده بود تکیه داشتند و شاخ و برگهایشان بر روی آنها ریخته بود. میوه های قرمز و زرد آنها پیدا بود اما با سرعت قطار نمی شد تشخیص داد که چه میوه هایی است. رودخانه هایی به رنگ سبز به چشم می خورد و پستی و بلندی های آلپ و گذر از درون جنگل دل و دین آدم به باد می داد.

جستجو که می کردم دیدم این مسیر به عنوان یکی از زیباترین مسیرهای قطاری اروپا و جهان شناخته شده است. نوشته بود (رعایت امانتداری هم بکنیم): "مسیر قطار مستقیم از ونیز به مونیخ زیبایی‌های فراوانی دارد. از عبور از دره‌های ایتالیایی و روستاهای کوچک و کوه‌های آلپ گرفته تا زمانی که به بایرن، یکی از زیباترین مناطق آلمان می‌رسید. عبور در امتداد رودخانه ایسارکو در سایه سنگ‌های دولومیت بسیار چشمگیر است"

مدتی را در خاک ایتالیا به سر کردیم تا از شمال ایتالیا وارد خاک اتریش شدیم. اتریشی که تصویری خاکستری و بیشتر جنگ و عملیات پارتیزانی مرتبط با آلمان را در ذهنمان زنده می کند، اما در واقع کشوری است دلبر از بس که سبز است و جنگلهای انبوه و تپه های جنگلی زیبا دارد. ریل قطار از قلب جنگل می گذرد و تا چشمت کار می کند سبزی است و درخت و تداعی بهشت. به ویژه وقتی از روی پلهای کشیده شده بر روی دره های عمیق عبور می کنی و از پنجره می توانی پیچ بعدی را ببینی که سر قطار روی ریلی است به عرض کمتر از یک متر و دره ای است که ته آن نامعلوم است، حسی از ترس و دلهره و در عین حال شیرینی تجربه یک هیجان کمتر تکرار شده یا شاید هرگز تکرار نشونده، تو را غرق در عالمی می کند که عالم هستی با تمام کمبودها، کشمکشهای پوچ و کشتارهای متعصبانه درون مملکتت را از یاد می برد و آرزو می کنی که ای کاش دلهای همه مردمان همینقدر سبز و همین مقدار عمقی زلال داشت.

در خاک ایتالیا، بلندگوی قطار مطالب را به زبان ایتالیایی و انگلیسی اعلام می کرد و در نزدیکی های مرز اتریش سه زبانه ایتالیایی، انگلیسی و آلمانی شد و در خاک اتریش تا آلمان هم انگلیسی آلمانی. بعد از ایستگاهی در خاک اتریش، سر و کله سربازانی با اندامهای درشت و لباسهای چریکی توی قطار پیدا شد و به صورت تصادفی پاسپورت و ویزای برخی مسافران را چک می کردند. ایستگاه اینسبروک اولین ایستگاه در خاک اتریش بود و جالب اینکه انگار نه انگار که از کشوری به کشور دیگری رفته ایم و مسافران به مثابه یک قطار معمولی و رفتن مثلا از کرج به تهران با آن برخورد می کردند که آدم به دهکده کوچک جهانی بیشتر ایمان بیاورد.

اسمهای ایستگاه ها هم هر کدام آدم را به دنیا و رویایی می برد. به ویژه نقشی که فوتبال در شناخت جهان و جغرافیای دهکده بزرگ جهانی دارد غیر قابل انکار است. چرا که هر کس هیچ درس و جغرافیایی هم نخوانده باشد حداقل اسم تیمهای فوتبال شهرهای اروپا به گوشش خورده. از ایستگاه های پادوا، ورونا، روورتو، ترنتو و... گذشتیم و در نوک برخی قله ها سفیدی برف را دیدیم که بر فراز سبزی جنگل جاخوش کرده بود و به کل اروپا دلگرمی می داد که آسوده باشید و سبز بمانید که حتی در تابستان داغ آن پائین، سرمای دائمی من شما را نجات خواهد داد و تصور بی آبی، مثل آنچه در ایران دیده می شود، خیالی واهی برای شما خواهد بود. در ایستگاه jenbach یک خانه روستایی کوچک و زیبا مثل آنچه در کارتنهای بچه های کوه آلپ (مدرسه آلپ)، آنت یا آنشرلی می دیدیم در دوردست دیده می شد که وسط یک دشت سبز که محصور در درختان بود قرار داشت و دود سفید و شفافی از دودکش آن بیرون می آمد و از بس هوا تمیز بود این دود به وضوح و با سفیدی دیده می شد. ایستگاه جالب دیگری بود به اسم worgl که آدم را یاد گوگل یا ویرگول یا ازدواج این دو می انداخت.

هوا ابری و بارانی شد و اروپای تمیز را دوباره برایمان شست؛ گویی عمد داشت که فخری بیشتر بفروشد که ما تمیزیم و به همین هم قانع نیستیم و هر روز سبزه ها را آب می زنیم که شسته و رفته تر دلبری کنند. در دستشویی قطار به جای مایع معمولی دست یا صابون یک چیزی شبیه فلکه آب بود که وقتی می چرخاندی پودری از آن می آمد که فهمیدم پودر صابون است و خیلی خوشبو و در عین حال بهداشتی می شود دست ها را شست.

یک خانم تنها هم در صندلی پشتی ما بود که وقتی آقای تنهای صندلی روبرویی ما در میانه های اتریش پیاده شد آمد و روبروی ما نشست و کم کم سر صحبت با او باز کردیم و فهمیدیم که خانمی است ترک زبان از استانبول که به خاطر کار همسر به مونیخ مهاجرت کرده و ده سالی آنجا زندگی می کند و یکی از پسرهایش دندانپزشکی در آنجا خوانده و همه ماندگار شده اند. گفت که زبان آلمانی را خیلی کم یاد گرفته و انگلیسی را هم به سختی صحبت می کرد. به ایران علاقه داشت و دوست داشت که روزی ایران بیاید.

با قطار که سفر می کنی گویی داری یک دوره کامل جامعه شناسی و مردم شناسی را می گذرانی. از اروپایی ترین شهرها می گذری و در کناره های ریل قطار رنگارنگ ترین ماشینها، سقفها، چمنها، جنگلها، رودها و البته مردم را می بینی. هر کس با هر مرام و اخلاق و ملیتی در لاک خودش دارد جهانش را سر می کند. در یک سالن قطار دختر خانمی هست محجبه با روبنده و بدون پیدا بودن مویی از سرش و کنارش پسرکی با شلوارک نشسته که تمام بدنش خالکوبی است (اصطلاحا پلمپ کرده) و تمام سر و صورتش پرسینگ و سیخ و میخ است و آن صندلی روبرو دخترکی بلون با تاپ و شلوارکی دارد کتاب می خواند و پشت به او کله سیاهی با پوست قهوه ای نشسته که دارد با صدای بلند با موبایلش حرف می زند و پسرکت این طرفی با رکابی و پوستی سفید و کک مکی دارد با لپ تاپش کار می کند و ... همه اینها به ما می گوید که جهان بزرگ است و زیباییش به همین تنوع و آزادی تا حریم آزار نرساندن به دیگران است و حریم خصوصی و مسائل درونی هر کس به خودش مربوط است و جهان آموخته که در کنار هم هر کس به قدر فهم و درکش از زیبایی های هستی بهره مند شود و هیچ کس هم جای دیگری را تنگ نخواهد کرد.

نوشته شده با حسرت از دیدار دوباره این مناظر در 26 مرداد 1402، ولنجک، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1402 ساعت: 0:21